سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] بزرگتر توانگرى نومیدى است از آنچه در دست مردم است . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 86 اردیبهشت 19 , ساعت 4:0 عصر

سلام رفیق. حالت چطوره؟

یادت هست شبی که قرار بود فردای آن، برم اهواز، زنگ زدی بهم و گفتی:«بیا ببینمت، چون لحظه وداع نزدیکه!» همیشه عادت داشتی که برام اس ام اس بفرستی و سر به سرم بذاری. اما این یکی انگار با بقیه پیامهات فرق داشت. به خاطر همین هم  اون شب اومدم دیدنت...

یادت هست صبحهای پنجشنبه. زیارت عاشورای مسجد محل کارمون رو صدای دلنشین تو گرم می‌کرد. هیچ کاری به حرفهای مردم نداشتی. کاری نداشتی به اینکه فلانی چی میگه! بهت می‌گفتم: «مرد حسابی اینها که درک نمی‌کنند. اینها همیشه به تو و امثال تو می‌خندند. بهت هزارتا تهمت و برچسب و اتهام دیگه میزنند. ولی تو همیشه لبخند می‌زدی و می‌گفتی که بذار هر چی دوست دارند، بگن. من برای دل خودم می‌خونم! من برای آقام می‌خونم...

یادت هست، وقتی «زیر تیغ» از تلویزیون پخش می‌شد، شبها زودتر مغازه‌ات رو تعطیل می‌کردی و می‌رفتی خونه تا بتونی این سریال رو تماشا کنی. می‌گفتی که این سریال برات خیلی آشناست. می‌گفتی من هم پدرم رو تو کودکی از دست دادم! این داستان رو خیلی دوست دارم...

یادت هست، یکی از همونهایی که بهت می‌گفتم، آخرش هم بهت گیر داد و به خاطر یه کیف پول یا یه خودکار، چقدر اعصابت رو بهم ریخت! آره، حقت بود! تویی که شب و روز براشون برنامه اجرا می‌کردی، محرم و فاطمیه براشون می‌خوندی، جشن و اعیاد مذهبی، مولودی می‌خوندی، آره تو! به تو گیر دادند که از فلانی، بهمانی رشوه گرفته‌ای! یه میلیون تومان؟ صد میلیون تومان؟ بیشتر ؟ ها؟... کی باور می‌کنه که تو، مداح اهل بیت، از نماینده فلان شرکت، رشوه گرفته باشی. یادته چقدر حرص می‌خوردی؟ بخاطر یه دونه کیف جیبی، با آبرویت بازی کرده‌بودند! تازه بیشتر بخاطر این ناراحت بودی که اصلا کیفی هم درکار نبود! می‌گفتی ایکاش لااقل یه کیف به من می‌دادند!...

یادت هست می‌گفتی: پسرم خیلی شیطونه و بامزه، ولی هیچی دختر نمیشه! می‌گفتی دخترم یه‌سالشه. می‌گفتی اونقدر نازه که آدم دلش نمیاد ولش کنه روی زمین و  گریه‌اش رو ببینه و بغلش نکنه!...

یادته چقدر هوای مادرت رو داشتی. با اینکه داداش بزرگتر هم داشتی، باز دلت نمی‌اومد که مادرت رو تنها بذاری. هر وقتی که می‌رفتی خونه مادرت ، با دست پر می‌رفتی. می‌گفتی مادرم سختی زیاد کشیده. می‌گفتی مادرم برای من، هم پدر بود، هم مادر. می‌گفتی اون زمونها که ما کوچیک بودیم، مادرم نگذاشت که جای خالی پدرم رو احساس کنم. پس حالا من باید هوای اونو داشته باشم...

یادته، همیشه با تو شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم و می‌گفتیم: مرد حسابی آخه تو برای چی زن گرفتی؟ تو که همیشه تنها هستی! تو که همیشه زن و بچه‌ات رو می‌فرستی خونه مادرش! آخه چرا؟! تو هم با همون لبخند همیشگی‌ات جواب می‌دادی: من اینجا دارم سختی می‌کشم، زن و بچه من چه گناهی کرد‌ه‌اند که باید سختی بکشند! من اونا رو، هر وقتی که دلشون بخواد می فرستم شهرستان تا یه هوایی بخورند...

یادته اون شب اس ام اس زدی و نوشتی: «بیا ببینمت که لحظه وداع نزدیکه!» من دلم گرفت. آخه از آدمی مثل تو بعید بود این حرفها. آخه تو همیشه عادت داشتی که لطیفه‌های ترکی و رشتی برام بفرستی! فورا لباس پوشیدم و اومدم سراغت ولی سرت شلوغ بود و فرصت نشد که زیاد با هم حرف بزنیم. اون شب خداحافظی کردیم و پیشاپیش عید رو هم بهم تبریک گفتیم! قرار بود فردا صبح، من برم جنوب... نزدیک خرمشهر بودم که یکی زنگ زد و گفت: «اکبر، حالش خرابه و الان تو آی‌سی‌یو، خوابیده» من فورا یاد اس ام اس دیشبت افتادم: «بیا که لحظه وداع نزدیکه!» گفتم: «خدایا نکنه...» ولی نه امکان نداره! حتما این هم یه شوخیه! آخه ما همیشه از این شوخی‌ها با هم داشتیم. اصلا تو رو که نگاه می‌کردیم، اینقدر می‌خندیدیم که اشکامون جاری می شد. تو مداح بودی ولی آدم خشکی نبودی. بعضی‌ها حتی به این اخلاقت هم گیر می‌دادند. می‌گفتند اگه فلانی مداحه، پس اینکارهاش چه معنایی داره؟!...

من که اون شب پیشت نبودم، ولی دوستام تعریف می‌کنند که تو همون شبی که با هم خداحافظی کردیم، حالت بهم خورد، زنگ زدند به درمانگاه محل کارت، گفتند پزشک نداریم! نه، گفتند پزشک داریم ولی ما وظیفه نداریم که بیایم خونه شما! شما مریض رو بیارین اینجا! شنیدم که برای بردنت به درمانگاه، یه آمبولانس خواستند. باز هم جواب دادند که آمبولانس هم برای مواقع ضروریه و باید اینجا باشه!! و خانواده‌ات مجبور شدند که از جایی دیگر، تقاضای آمبولانس خصوصی بکنند! و تو تا آمدن آمبولانس از شهر، تا صبح در خانه‌ات افتاده بودی... شاید اگر همان شب، دکتر یا آمبولانس بهت می‌دادند... اصلا ولش کن. مگه این امکانات ملک شخصی ماست که حالا طلبکار بشیم. (ولی من یادم هست، وقتی عمه رییسمون مرده بود، اتوبوس اداره رو گذاشته بودند و همکاران رو به زور ‌بردند مجلس ختم عمه رییس!!)

امروز رفتیم مسجد. خیلی‌ها اومده بودند! دوستات، همکارات، حتی اونهایی که بخاطر اون کیف، توبیخت کرده بودند! حتی همون رییس!! دیدیشون؟!... فیلمی رو برای مردم و خانواده‌ات پخش کردند که داشتی مولودی می‌خوندی! تا صدات پخش شد، جمعیت زدند زیر گریه. باور کن که از اون روزهایی که خودت می‌خوندی و مداحی می‌کردی، بیشتر گریه ‌کردند. نمی‌شد جمعیت رو کنترل کرد! ولی ای‌کاش فیلمت پخش نمی‌شد! چرا که صدای گریه مادر، خواهر، همسر و دخترت همه را دیوانه کرده بود!... امروز چهل روز از رفتن تو می‌گذره!

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ